۱۴- امروز

ساخت وبلاگ

1- فندق از دیشب یه ذوق عجیبی داشت برای امروز. چون قرار بود همراه بزرگه بره سرکار. کله سحر اومده بین من و بزرگه خودشو جا کرده و بعد از چند دقیقه با دست و پا منو هل میده و میگه: "گرمم شده تو بلندشو برو!" هیچی دیگه جا خوابم هم اشغال شد. موقع رفتن بهم میگه: "من دیگه دخترکوچولوی بزرگی شدم، میتونم برم اداره!!"

2- از اول مهر اوضاع خوب پیش نمیره. موسسه دیوانه شده و هر هفته که از مهر گذشته برای ما یه چالش جدید ایجاد کرده. مدیر رو مجبور کرده که 3 تا از نیروهاشو کنار بزاره. تخفیف شهریه ها رو وتو کرده، حقوق تابستان تا دهم مهر پرداخت نمیشه... اول صبح مدیر خیلی خندون و سرحال اعلام یه جلسه فوری با کل کادر رو میکنه!! صبح؟ در تایم مدرسه؟ اتفاقی که نباید بیفته افتاده. در جلسه دیروز با مدیر موسسه کار بالا گرفته و دست آخر مدیر اعلام کرده یا شرایطمون میپذیرن یا استعفا میده!!! مدیر خیلی شفاف و صادقانه عین ماوقع رو توضیح میده. همه چیز بهم ریخت. کل کادر ثابت اعلام میکنه که در صورت نبودن مدیر کارو رها میکنه. به جرات میتونم بگم دستکم نیمی از دبیران هم عطاشو به لقاش میبخشن و نمیان. هفته آینده، هفته آینده، هفته آینده... شاید کل متوسطه اول و دوم از هم بپاشه... طوفان در راهه. 

حالا گیر کردم. باید از امروز همسر رو در جریان امور بزارم یا نه؟ باید بدونه که اوضاع کار بهم ریخته یا نه، بزارم که وضعیت کلا بهم بریزه یا کلا بهبود پیدا کنه و بعد درجریانش قرار بدم؟ اصلا نمیدونم خانم ها میخوان این چیزا رو بدونن یا نه.

3- بهم میگه: «آقا بعضی وقتا هستین اما نیستین، چیزی نمیبینید... چهره اتون شبیه آدمایی میشه که شب شنبه یادشون میوفته فردا چهارتا امتحان دارن!» در جوابش میگم: "بعضی وقتا اینقدر خودتو مشغول میکنی تا به هیچی فکر نکنی... اما امان از لحظه ای که دیگه کاری نداری".


پی نوشت:

ناخوداکاه یاد مجموعه سال گذشته افتادم. دم آخر منو خواستن و باهام جلسه گذاشتن و حاضر شدن تمام شرایط مالی مورد نیازمو تامین کنن... قبول نکردم فقط بخاطر مسافت!

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 23:51