تو خالی

ساخت وبلاگ

در محوطه مورد علاقه ام تو پارک لاله نشستم و دارم سعی می کنم خودمو روی درسی که اتفاقا مورد علاقمه متمرکز کنم. کار سختیه. حواسم جای دیگه است. وسط زندگیم!

به ۳۵ سال زندگی که پشت سر گذاشتم فکر میکنم...میشه گفت احتمالا نیمی از تمام زندگیم. نیمه پر زندگیم. نیمه ای که لحظه به لحظه اش پر از آرزوهای کوچیک و بزرگ و خوب و بده. نه، همش خوبه. مگر آرزویی هم پیدا میشه که خوب نباشه؟ مگر تا به حال کسی تونسته آرزویی بکنه که خوب و روا و شایسته نباشه؟ اصلا خاصیت آرزو و رویا همینه. خوب بودن...

میگن سه روز در تاریخ زندگی هر فرد وجود داره که نقاط عطف حیاتش به حساب میاد:

روز تولد. روزی که چشم و گوش و دهان برروی جهان باز میکنه و میشه بخشی از اون. روزی که به طور خاص چندان اختیاری در تحققش نداره و دوتا آدم دیگه در زمانی و مکانی تصمیم گرفتن اونو عمل بیارن تا شاید رنگ و رویی جدید و نو به زندگی خودشون ببخشن... ویا نه اصلا؛ چون فلسفه زندگی و حیات با تولید نسل باید همراه باشه... باید بچه دار شد! ممکنه همینقدر بی معنا باشه. همینقدر ساده، همینقدر معمولی، همینقدر بی محتوا... چون باید بچه دار شد.

روز ازدواج. خب این یکی به نظر متفاوت میرسه. چرا که تصمیم به شریک شدن در زندگی یک نفر دیگه و بالتبع شریک کردن اون یک نفر دیگه در زندگی خود، در خواسته ها، در حیات، در بقا و سرانجام در همون آرزوها، چیزی نیست که بشه بدون رغبت و اختیار و میل قلبی به اون رسید. لااقل تو این دوره نمیشه یا نباید بشه که بدون تمایل دو طرف شکل بگیره. این روز رو بیشتر از قبلی و حتی بعدی یک نقطه عطف در زندگی هر بشری میدونم. البته فقط برای خود شخص و گرنه که تحقق نیافتن این موضوع دخلی به دنیا نداره و شاید اگر از خود دنیا سوال بشه روز اول و آخر رو مقوله مهمتری تا ازدواج بدونه. دنیا میدونه که تولد و مرگ در اختیار خودشه و برای همین ممکن نیست درش گند بزنه. کاری که بشر در مهمترین انتخاب سرنوشت ساز زندگیش ممکنه انجام بده و انجام میده.

و سرانجام مرگ. دوست دارم و ترجیح میدم که تصور کنم در این روز، در اون هنگام هیچ چیز تموم نمیشه. فقط ماهیتش تغییر پیدا میکنه. روز مرررررررگ... وقتی بچه بودم ازش نمیترسیدم ولی حالا... عاقلتر نشدم، حتی ربطی به مسوولیت و خانواده و همسر و فرزند هم نداره. فقط میترسم! چون از کنترل من خارجه. ما به داشتن کنترل عادت کردیم و اتفاقا همه توان دنیویمون در جهت داشتنه همین یک واژه است. ولی او لحظه دیگه از قدرت اراده ما بیرونه. چون اون لحظه و احتمالا پس از اون دیگه هیچ عذر و بهانه و مکر و دروغ و ترفندی -یعنی همه چیزهایی که برامون کنترل بیشتر به همراه داره- کارساز نیست. دیگه شانسی وجود نداره. فقط یه چیزو نمیدونم. آیا اون لحظه هنوز امیدی و آرزویی وجود داره؟ میتونم توی چشم هاش نگاه کنم و امیدوار باشم از سر تقصیراتم بگذره؟ میتونم این آرزو رو با خودم حمل کنم که با سبیل رحمت با من برخورد کنه و بزاره یواشکی از گوشه در رد بشم؟ میتونه منو ببخشه؟ لطفا ببخش... ببخش و همین لحظه به نفس کشیدنم خاتمه بده. 

بهم نگاه کنید... من همینم. دروغگو، خائن، غافل، بی توجه، بی اراده، سست، ضعیف و سرانجام نا امید و توخالی...

سی و پنج سال پیش در یک خانواده متوسط و مذهبی و گرم متولد شدم. باهوش و سروزبون دار و محبوب بودم. بزرگتر شدم و در بهترین مدارس اون وقت تهران، جاهایی که آرزوی خیلی از همسن و سال هام و پدرومادراشون بود، درس خوندم. فعال و درسخون و معتقد بودم. دانشگاه رفتم و سرکار رفتم و ازدواج کردم. خوشنام و خوش اخلاق و محترم بودم... اما یک اتفاق دیگه هم افتاد. اختیار و انتخاب...

کلی با خودم فکر میکنم که یادم بیاد کی و چه موقع و به چه نحو اولین انتخاب توام با اختیار نادرستم رو انجام دادم؟! و بعدتر کی به اینجور انتخاب ها عادت کردم؟ میدونم بزرگترین هاش -اون هایی که بیشتر روی خودم و روانم و زندگیم اثر گذاشت، کدوما هستن. اما اولیش رو به یاد نمیارم. میدونم چرا به یاد نمیارم. چون اونقدرها برام مهم نبوده و شاید حتی واقعا هم خیلی مهم نبوده ولی همین بی توجهی راه رو برای انتخاب های اشتباه بعدی هموار کرده. اگر توجه میکردم، اگر بهش به همون اندازه که باید، اهمیت میدادم قطعا جلوی انتخاب ها و تصمیمات بعدی رو که زنجیروار در پی اون اومدن، میگرفتم. حالا  اما من معمولی و ضعیف و آشفته و ناکامم! حالا من اینم... 

در تمام طول زندگیم، هروقت به آینده و سال های بعد فکر کردم، تصویری رویاگونه از خودم و موقعیتم و زندگیم خلق شد. همیشه به برهه های بعدی زندگیم که چه باشم و چه بکنم فکر میکردم. اما حالا، در تولد ۳۶ سالگی زندگیم، وقتی به ۴۰ سالگیم فکر میکنم... هیچ چیز وجود نداره جز پرده سیاه و تاریک و توخالی... مثل خودم. یک چیزی آن اعماق وجودم، با صدایی آرام و بی احساس، با پوزخندی آزاردهنده بهم میگه که «لازم نیست خیلی خودتو مشغولش کنی، تو به اون روز نمیرسی...»

پی نوشت:

- اشتباه برداشت نکنید. شاید ازدواج برای من اشتباه بود اما انتخاب همسرم به هیچ عنوان اشتباه نبوده. اون از معدود انتخاب های درست زندگیم به حساب میاد. کاش برای اون هم این باشه....

- این یکی از خسته کننده ترین و البته احساسی ترین مطالبی بود که در تمام طول زندگیم نوشتم.

- دخترم... نفسم... امیدم... از اینجا برو. از این شهر و کشور و جامعه برو. از جاییکه پدرت به این نحو در اون زندگی کرده برو و فراموشش کن. من رو هم فراموش کن. شاد باش، با اخلاق باش و پر از آرزو باش. خدا یعنی همین...

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 15:59