مرگ گرگ و بقای مورچه

ساخت وبلاگ

من از دبیرستان کنار گذاشته شدم!! به همین سادگی... البته «کنار گذاشتن» لفظ مناسبی نیست. درواقع برای سال پیش رو قراردادی بسته نشده و بالتبع این آخرین ماهی هست که من در این مجموعه حضور دارم. مگر اینکه بخش دیگه ای مایل به حضور در قسمتشون باشم که خب اینهم تا نیمه تیر که قرارداد های جدید نهایی میشه و کادر بسته میشه، روشن نخواهد شد. یعنی فعلا بلاتکلیفی محض! از حق نگذریم تو این مجموعه راحت بودم و حتی با وجود حقوق پایین و آقای ناظم دوست داشتنی(!!) همچنان از حضور در اینجا لذت میبردم.

شاید کنجکاو باشید که بدونین چرا این اتفاق افتاد. خب بوضوح من عملکرد موفق تری نسبت به همکارای دیگه خودم در فیلد خودشون، داشتم اما این برای من یک نکته مثبت قلمداد نشد. چرا که ارتباط خوب با دانش آموزان و دبیران، محبوبیت بالاتر نسبت به بقیه کادر در بین دانش آموزان و حتی اولیا، استقلال کاری محض و حذف همکاران و حتی مدیر از ورود به حیطه خودم و از همه مهمتر عدم برقراری رابطه دوستانه با مدیر قسمت دبیرستان باعث شد یه جورایی برای پایان دوره کاری من لحظه شماری بشه تا منو حذف کنن. جالب اینجاست که حتی در این مرحله هم من درخواست جلسه توی دفتر خودم رو به مدیر دادم و یه جورایی ایشون رو به رینگ مبارزه خودم کشوندم تا محترمانه و مودبانه دق دلیم رو خالی کنم و حضرات رو به حق و ناحق، بدگویی و زیراب زنی و ناتوانی در انجام کارهاشون متهم کنم. البته نه به این صراحت. ولی دقیقا به همین مضمون. مثلا "زندگی درست و سالم داشتن صرفا به لقمه و روزی حلال نیست، حق و ناحق، احترام به شخصیت دیگران و کاری که انجام میدن هم در اون تاثیر داره..." 

آقای مدیر از نیمه های گفتگو سرش پایین بود و بوضوح دلیل و حرف قاطعی برای رد کردن من یا زیر سوال بردن من نداشت. زبان بدن ایشون دقیقا نشان از ناتوانی در ادامه بحث داشت و تنها یک ایراد گرفت، ایرادی که بیشتر بهم ثابت کرد کنار گذاشتن من ناشی از عدم توان کنترل من بوده. درواقع ظاهرا برای مدیرم کارمند درشتی بودم و قدرت مدیریت بر روی من رو نداشت. برای همین منتظر موند تا سال تحصیلی تموم بشه. چرا که به دلایل تکنیکی و کاری قادر به حذف من نبود. اصطلاح ایشون رو گوش کنید: «چرا سعی نکردید رابطه اتون رو با من بهتر کنید؟» 

ظاهرا این مساله ای بوده که در جمع مدیران ارشد مجموعه هم درموردش صحبت شده و ایشون در توجیه عدم تمدید قرارداد من این جملات رو به کار بردن: «آقای پدر (البته قطعا نگفته آقای پدر!!) نیروی خوب و کاربلدیه، اتفاقا قابلیت هایی داره که هیچکدوم از نیروهای دیگه من نداره... اما من نتونستم ایشون رو اونجوری که خودم میخوام بار بیارم و نمیتونم با ایشون کار کنم...»

مخلص کلام من مرعوب رییسم نبودم و بدتر از اون مجیزگو هم نبودم و همانند آقای ناظم جوجه اردک وار دنبال ماتحت ایشون اینور و اونور نرفتم.

با وجود اینکه خروج من، تبعاتی برای مجموعه داره و از اعتراض تا رفتن برخی از دانش آموزها رو در پی داره اما همه اینها رو نگفتم تا بگم «من خیلی خوبم و بقیه هیچی سرشون نمیشه» برعکس میخوام بگم که در جامعه ای مثل ایران که تکنوکراتی نوعی سانتی مانتالیسم متفرعن به حساب میاد این عوام فریبی و پوپولیسم اداری هست که در محیط کار به پیشرفت و بقا و رشد شما کمک میکنه. پس گور بابای ارباب رجوع و اهداف سازمانی... برید و دودستی رییست بغل کنید و هرجاشو که لازمه بمالید. من به شخصه آینده شغلیتون رو تضمین میکنم. این اصل در جامعه ما ردخور نداره. اگر من به اینجا رسیدم دقیقا به واسطه غرور و در عین حال کم هوشیم بود که از اون اصل تبعیت نکردم و در مقطع زمانی فعلی خودم و خانواده ام رو با چالش مواجه کردم.

پی نوشت:

- حالا هنوز بدبخت نشدم. فعلا یه اوکی به یک مرکز مشاوره تحصیلی دادم که حتی ممکنه منجر به مسافرت کاری به شهرستان ها هم بشه. ولی کافی نیست.

- ازت ممنونم که در اوج گرفتاری و مشکلات شخصی خودت پای صحبت من نشستی و غرها و دغدغه ها و آه و ناله کردن هام رو شنیدی و تحمل کردی تا من آروم بشم و رفتار مناسب تری رو در پیش بگیرم.

- عنوان پست بیش اندازه غلوآمیزه.

- این اوج مصیبت انسان عصر ماست، له کردن آنهایی که نمیفهمیم شان و فهم خود را اوج فهم جهان دانستن...

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 15:59