همه ما زندانبانیم

ساخت وبلاگ

سرجلسه آزمون هفتگی نشسته ام و رفته ام به دوران کودکی ام. البته بیشتر نوجوونیه تا کودکی. حدود ۱۰ تا ۱۵ سالگی. اون وقت ها که هم اوضاع درسی خیلی خوب بود و هم اوضاع بازی و ورزش. نه از موبایل و تبلت خبری بود و نه از شبکه ها و برنامه های تلویزیونی آنچنانی و نه اساسا کامپیوترهای خانگی خیلی رواج داشت. همه بچگی امان در دوچرخه و توپهای پلاستیکی صورتی رنگ و یکی دوساعت برنامه کودک شبکه یک و دو خلاصه میشد. همه چیزی که از اون موقع ها یادمه همیناست؛ و البته علاقه عجیب و غریبم به کتابهای داستان و جغرافی و تاریخ. علاقه ای که به تدریج ناتمام ماند و محو شد. نمی گویم کودکی استثنایی ای داشتم که خب نداشتم. پدر بدخلق و لجوج، مادر سختگیر و جدی. کمتر یادم میاید با آنها بازی کرده باشم. انگار آن روزها پدری و مادری به معنی بزرگ کردن بچه ها بود و نه تربیت و ... نمیدونم دقیقا چه لفظی باید بکار ببرم. به علاوه بیشتر هواسشون به خواهر و برادر کوچکتر و شیره به شیره بعد از من بود.

ادامه مطلب
اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1396 ساعت: 13:23