5- چهارمین پنجشنبه بهمن

ساخت وبلاگ
9:05)

1- امروز مافوق تر از من توی دبیرستان نیست! کلا فقط من هستم و یکی از خدمتگذارها و مسوول اداری و مدیر ابتدایی و یکی دوتا دبیر و چندتا دانش آموز سال چهارم!! بعد از صبحانه خدمتگذار دوست داشتنیمون با لهجه غلیظ اذری اینو بهم یاداوری میکنه: "امروز کاری ندارین یراتون انجام بدیم آقای مدیر؟" بیشتر از دو ساله که کسی با این عنوان صدام نکرده بود. از این بابت خوشحالم که دیگه درگیر اون مشغله احمقانه کسب سود بیشتر نیستم. گاهی فکر می کنم من فقط برای کارمندی ساخته شدم.

2- دوسال پیش در چنین روزهایی یکی از بهترین پیشنهادات کاریمو فقط و فقط به خاطر حس تعهد ابلهانه ام به مدیر اون زمانم از دست دادم. تعهد بی معنی و کوری که تنها حاصلش خسارت روانی و مالی به خودم و خانوادم بود. امروز اما علیرغم اینکه اوضاع مالی و زندگیمون به مراتب بهتر از اون روزاست، تصمیم دارم با یکی دو نفر برای سال بعد و اضافه شدن به مجموعه های دیگه صحبت کنم و به قول معروف بسپرم بهشون! بعیده برای سال بعد آبم با مدیر و ناظم تو یه جوب بره. به علاوه اگرم بره بازم بعیده با حاج آقا سر مسائل مالی توافق کنم.

3- اژدهای عزیز و دلبر دیروز صبح تشریف مبارکشون بردن ولایت. خب باید عرض کنم که در رفتنشون هم جای بحث وجود داره. این موجود شریف حدود ده روز مهمون ما بودن (درستش وبال گردنه) اما دقیقا همون روز که ممکن بود خواهرشون بهش نیاز داشته باشه یه جورایی فلنگو بست. دیروز برای نظافت کارگر داشتیم و مادر بنده هم کار داشتن و خونه نبودن تا از فندق نگهداری کنن و طبیعتا فندق فضول و شیطون هم که نمیشد خونه نگه داشت. مجبور شدم صبح بیدارش کنم و ببرم خونه خاله همیشه درصحنه و همراهم و عصر هم برم برش گردونم. یادمه وقتی دو روز قبلش بزرگه بهم گفت که چهارشنبه کارگر داره خوشحال شدم که اژدها هست و کمک حالش میشه. حالا نه اینکه کاری هم بکنه ها، فقط همین که مراقب فندق باشه. اما ظاهرا من خیلی خوش خیال تشریف دارم. حاضرم به تمام ملائک و قدیسین سوگند بخورم که احتمالا به خاطر قرار کافی شاپ یا مهمونی فلان دوستش داره میره. یا حتی دیدن استیج امشب که میدونه خونه ما پارازیت داره و نمیتونه ببینه!


12:00)

4- این جور که از شواهد بر میاد اردو رفته ها خیلی بهشون خوش نگذشته. اینو از چندتا تماس تلفنی و اخبار جسته گریخته ای که دانش آموزام بهم دادن، فهمیدم. نمیگم که دلم خنک شد ولی برام قابل پیش بینی بود که با توجه به حال و هوای مربی های همراه بچه ها این وضعیت پیش میاد. نمیگم که اگر من بودم وضعیت بهتر میشد اما حالا که نرفتم دستکم مجبور نیستم انتقادات و گوشه کنایه های بچه ها رو تحمل کنم. هرچند از همین الان بعضی هاشون عنوان میکنن که اگر من بودم بیشتر خوش میگذشت. نمیدونم چرا توی نحوه بیان و صداشون حس نکردم که دارن تعارف می کنن. بیشتر یه جور گله از نیومدن من بود. درکشون میکنم. وجود من به واسطه همراهی بیشتر ، فضای راحت تری برای بازی و دورهمی شون فراهم میکرد. دستکم میتونستن ورق و بطری بازیشون انجام بدن!! به علاوه لابد آقای ناظم هنوزم فکر میکنه این اردوی مسجده که بتونه با تفریحات و بازیهای ساده و معمولی و کم خرج و ایجاد فضای دورهمی و بازیهای گروهی من در اووردی، همه رو راضی نگه داره. اینجا یه مجموعه غیرانتفاعیه و سلیقه و نظر و شخصیت متفاوتی بین بچه ها وجود داره تا بسیج مدرسه و به راحتی قانع و راضی نمیشن. اصلا قصد قضاوت و حکم دادن درباره اینکه کی خوبه و کی بده ندارم. فقط میخوام بگم تفاوت وجود داره. موقع برنامه ریزی پیش از اردو متوجه شدم که متاسفانه آقای ناظم که ید طولایی در برگزار کردن اردوهای بسیج داره متوجه این تفاوت نیست. پس ترجیح دادم به جای اومدن و حرص خوردن و نشستن پای انتقاد و درددل بچه ها، کنار بکشم و اجازه بدم مدیر و ناظم باهم حال کنن.

22:50)

5- به طرز احمقانه ای عصبی و پرخاشگرم. خودم از خودم حالم بهم میخوره. فردا دوباره کارگر داریم. امروز بزرگه تمام روز مشغول بوده. وقتایی که میبینم اینجوری میوفته به جون خونه بیشتر عصبی میشم. بابا من همسر خونه دار و کدبانو نمیخوام. نمیدونم شایدم ربطی به این نداره. دیشبم همینجوری گند بودم. احتمالا فردا هم هستم. تکلیف جمعه ها که معلومه. بدترین روز هفته!

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 73 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 17:49