۷- اولین سه شنبه اسفند

ساخت وبلاگ

۹:۱۰)

۱- روزها داره بدجوری میگذره. ساعت ۵ بیدار میشم، ۶ از خونه خارج میشم. تا ساعت ۶ بعد از ظهر سر کار هستم، حدود ۸ میرسم خونه. دقیقا تا لحظه بیداری فندق که دستکم ۱۱:۳۰  ۱۲ طول میکشه با ایشون مشغول کارتون دیدن و بازی ام. جالب اینکه حق هم ندارم دراز بکشم و حتما باید نشسته یا ایستاده باشم.... زندگیم داره به هیچی میگذره. حتی فرصت نوشتن پستای درست و درمون هم ندارم.

۲- دیروز دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و توی جلسه داخلی گفتم که «حجم نارضایتی بچه ها از اردو، حتی بیشتر چیزیه که تو نظرخواهی گفتن» قبلش هم حالشون گرفته بود، بیشتر تو ذوقشون خورد. نمیدونم چرا حس میکنم اخرش دودش تو چشم من میره. 

۳- کارمو، بچه هامو، همکارامو و کلا محیط کاریم رو دوست دارم اما نمیدونم چرا برای تموم شدن سال تحصیلی لحظه شماری میکنم... یا شایدم نمیکنم فقط از بعضی چیزا دلگیرم.از حقوق از بعضی رفتارها و از خستگی نافرمی که وقتی میرسم خونه دچارش میشم. 

۴- گاهی ... نه تقریبا همیشه اعتقاد داشتم و دارم که آدم مناسبی برای زندگی متاهلی نیستم. یه جوریم کلا. حتی اگر انزواطلبیم رو هم مهار کنم و در کنار دخترا باشم، باز هم میدونه که دارم برای این جور زندگی کردن تلاش میکنم و از روی علاقه ام و سرشت ذاتیم نیست. بدترین چیز اینه که من خانواده رو مزاحم کار و تفریحات و علائقم میدونم و نه کار رو مزاحم خانوادم!!!!

۵- نفس... اولین چیزیه که بعد از بیداری حسش میکنید و همینطور آخرین چیزی که قبل از خواب یادتون میاد... اما برای من چیز دیگه ای وجود داره. شاید مهمتر از نفس... عزیزتر از نفس... حیاتبخش تر از نفس!

۶- یکی ازسخت ترین کارهای دنیا درس دادن ریاضی به دانش آموزان رشته انسانیه!! بخصوص اگر اصرار داشته باشید که حتما تو مخشون بره...

10:08)

7- وقتایی که از مجموعه خارج میشم با خودم فکر میکنم که بر میگردم خونه و کارای مختلف انجام میدم. از خوندن کتاب گرفته تا دیدن فیلم یا تعمیرات جزیی خونه یا سرزدن یه پدربزرگ و مادربزرگم و کلا از این دست... اما تا برسم به خونه اون ته مانده انرژی رو هم از دست میدم و به سختی میتونم حالت حتی نشسته رو تحمل کنم، چه برسه به ایستاده!! گاهی به برخی همکارام حسادت میکنم که چطور مسافتا های تقریبا مشابه من رو هر روز طی میکنن و هنوزم سرپا و با انرژی هستن. نمیدونم، شاید اون ها هم توی خونه شبیه من میشن. خبر که ازشون ندارم.

8- یه حسی بهم میگه نوشتن پستای روزانه این چنینی سطح وبلاگم رو به طرز مسخره ای پایین آوورده. من روزانه نویس خوبی نیستم و واقعیت اینه که ترجیحم به موضوعی نوشتن هستش. به نظرتون بهتر نیست از این کار دست بکشم کلا؟

9- وقتایی که حسابی ذهنم خسته و داغونه یا درگیر فکر کردن به موضوعی خاص میشه که نگران کننده است و نباید در همین لحظه هم اقدامی براش انجام داد، رو میارم به فیلم و سریال. خودمو درگیر داستان و شخصیت ها و موضاعات میکنم تا از زندگی واقعی خودم دور بشم.

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 85 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 17:49