9- اولین شنبه اسفند

ساخت وبلاگ
10:35)

1- صبح تو حیاط با دوتا دانش آموز سال چهارم گپ میزدم. یکیشون (اون درس خوبه) اون اصطلاح عامیانه "شنبه خر است!" رو به کار برد. لبخند زدم و به آسمونی که به طرز غریبی آبی بود نگاه کردم و گفتم "من برعکس بقیه شنبه هارو دوست دارم... هروقت شنبه هارو دوست داشتی، بدون داری کار مورد علاقه اتو انجام میدی و ازش لذت میبری..." اره. من کارمو و محیط کاریمو و شنبه هارو و خانوادمو و شمارو و زندگی رو دوست دارم. حتی با وجود سختی ها و گرفتاریاش.

2- صدقه سر یه دوستی صاحب یه ماگ جدید شدم. تعداد ماگ هام به عدد سه رسید. اما قهوه خوردن تو این جدیده یه حس فوق العاده دورهمی زمستانه کتابانه عجیبی داره. پس یکی از قدیما رو آوردم سر کار. یه جورایی خرجمو از بقیه مجموعه سوا کردم. خداییش هم چای خوردن تو ظرف شخصی، حس بهتری هم بهم میده. اصلنم سوسول بازی نیست.

3- از دیروز متوجه کمی ناراحتی موقع... حالا بیخیال. هنوز خوشی اون حس صبحگاهی تو تنم بود که با یکم بررسی کردن نت، کلا اعصابم بهم ریخت. فقط همینو کم داشتم. روزم به گند کشیده شد. اینکه مشکلی دارم قطعیه فقط بحث سر چه جور و چه میزانه. امروز یا فردا متخصص و صبح روز بعدش هم آزمایش. همه مریض میشن، منم از این همه مستثنی نیستم. فقط من به بیماری هایی با منشا عفونی عادت ندارم. کلا اعصابم بهم ریخت.

۱۵:۲۹)

۴- کلا همه چی بهم ریخت. به بزرگه گفتم وقتی رفت خونه از درمانگاه نزدیک خونه برام وقت متخصص بگیره. حالا زنگ زده میگه ساعت 5 تا 6 هستش! بدبختانه من یه جلسه خصوصی برای ساعت 7 شب اون سر شهر دارم! حالا موندم چکارش کنم.

۱۷:۵۷)

۵- از یه زمانی که انتظارشو ندارید، اون سوال ها، اون حالت ها، اون مسایل و موارد خاص شروع میشه. اول جا میخورید و پوزخند میزنید. مرتبه های بعد باز هم لبخند میزنید اما بهش فکر میکنید. مهمترین سوالی که اون لحظه از خودتون میپرسید اینه: «واقعا؟ یعنی ممکنه؟ مگه من چند سالمه؟» شاید چندبار دیگه هم اون لحظه رو خاطره بار توی ذهنتون تکرار کنید. اما این تازه شروع ماجراست. کم کم بیشتر و بیشتر تکرار میشه و شما دیگه لبخند نمیزنید. دیگه به شوخی نمیگیرید. بهش عادت میکنید و این عادت باعث باورتون میشه... باور اینکه دیگه جوون نیستید، سنتون بالا رفته و دیگه توان خیلی کارها رو ندارید و درعین حال باید آمادگی خیلی چیزارو داشته باشید... شما دیگه جوون نیستید. من دیگه جوون نیستم.

۱۹:۰۴)

۶- تلفنی که سوال میکنی، اطلاعات میگه متخصص ساعت ۶ تا ۸ ویزیت میکنن. وقتی میرم از بخش نوبت بگیرم معلوم میشه که ایشون اساسا از ۷ تشریف میارن. وقتی ساعت ۷ میام و برگه نوبتمو نشون میدم، سرکار خانم میفرمایین: "بشینید، دکتر ساعت ۷:۳۰ میاد!" 


اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 91 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 17:49