سه سالگی

ساخت وبلاگ

۱- امروز تولد سه سالگی فندقه. دختر کوچولوی شیطون و ناقلا و پرحرفی که حواسش به همه جا هست و در تمام طول روز دلش میخواد بازی کنه. دخترکوچولوی من. خیلی چیزارو مدیون فندق هستم. جریان پیداکردن مجدد رابطه منو بزرگه، تغییر مسیر جریان کاریم که به هرحال از لحظه اطلاع از بارداری بزرگه به طور فزاینده ای رو به رشد گذاشت تا جاییکه من غرغرهام معطوف شد به انتخاب بین خوب و خوبتر و حتی پیشرفت های مالی و سطح زندگی. اعتقاد دارم حتی در روحیه ام هم موثر بوده، در روحیه هردونفرمون. به علاوه شوروحال و انرژی بیشتری هم به کل خانواده ما بخشیده. شاید براتون جالب باشه که آخرین فرزند متولد شده در خانواده ما -منظور بستگان درجه یک- الان سال سوم دانشگاهه!!

                 فندق

۲- یکی از تاثیرات دیگه، همین وبلاگه! کاری به این ندارم که من خوب مینویسم یا نه و اصلا قابل تعریف هست یا خیر اما باور بکنید یا نه من قبل از این یه جمله هم ننوشته بودم و حتی از درس انشاء و آیین نگارش هم بیزار بودم! درواقع تمایل به نوشتن درباره فندق زمینه ساز این شد که من احساسات و عقاید خودمو ثبت کنم و بالاتر از اون جسارت انتشارشو پیدا کنم. دوستان قدیمی به یاد دارن که وبلاگ متاخر من در بلاگفا صرفا معطوف به «آقای پدر» بودن من بود و چندان هویت مجزایی نداشت. اما خب اون اسم موقتی دیگه کاملا روی من باقی مونده و حتی فروتنانه معروف هم شده. بامزه اینکه چندتا دوستی که ریخت منو از طریق شبکه های اجتماعی دیدن به طرز مسخره ای غافلگیر شدن! 

۳- قبلاها یه چیزایی مینوشتم که معروف شده بود به ماهنامه فندق و اتفاقا هم طرفدارای خاص خودشو داشت. اما به تدریج و با رشد فندق، حواشی مربوط به اون خیلی بیشتر شد و هم نگرش من نسبت به وبلاگم تغییر پیدا کرد. وبلاگی که امیدوارم اونقدر تداوم داشته باشه تا من در پانزده سالگی فندق کلا به خودش واگذار کنم؛ حالا بماند که چه ذهنیتی درباره من پیدا میکنه اما بسته به ارتباط عاطفی ما سه نفر -من و دخترا- ممکنه بی نهایت براش جذاب یا چندش آور باشه. سوای این مساله تصمیم گرفتم از امروز، روزی یه خط یا چندخط از شیرین کاری ها و دست گلاش بنویسم اما منتشر نمیکنم. به جاش شاید خلاصه ای از اونو به عنوان ماهنامه پست کنم. به نظر خودم که خیلی کار هیجان انگیزیه که بابایی روزی یه خط درباره فرزندش بنویسه... کاش دوباره عاشق میشدم، درباره اونهم روزی یه جمله مینوشتم... نه، دوتا... شایدم سه تا. ۱۵ سال پیش که با بزرگه آشنا شدم شعور این چیزا رو نداشتم حالا حال و هاشو...

۴- شاید دوباره پستای حکیمانه ام رو درباب تربیت فرزند و اساسا آدم از سر بگیرم و باز گیر به دم به پدرومادر خودم و شما که چه ها کردند و چه ها نکردند تا ما دهه شصتیا اینجور افسرده و غمزده و در ادامه دهه هفتادیا اینقدر شیرین عقل و خجسته شدن. باشد که دهه نودیایی که از قضا فرزندان ما هستن حال و هوای بهتری پیدا کنن.

۵- دست آخر اینکه هدف از توالد نسل از دید فلسفی، نه تنازع بقا و ادامه نسل و نه نتیجه طبیعی آمیزش جنسیه؛ بلکه آفرینش و خلق و رشد نسخه ای بهتر از پدر و مادره...!!!

پی نوشت:

وقتی بند آخر رو شروع کردم فکر میکردم خیلی حرف برای گفتن درباره اش داشته باشم. اما وقتی به علامت تعجب ها رسیدم حس کردم از عهده و توان و دانش و حتی شعور من خارجه، بخصوص پیچیدن نسخه برای تربیت بهتر نسل بعد بشر! همین که بتونم فرزند سالم و خوشحالی بار بیارم، زندگیم رو کامل کردم. والسلام

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : سالگی, نویسنده : fdaddyone بازدید : 73 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 5:02