من خوب نیستم...

ساخت وبلاگ

چهارشنبه است و من در اولین جلسه شورای داخلی مجموعه شرکت میکنم. وسطای جلسه مدیر صدام میکنه... نمیدونم یه بار یا چندبار صدام کرده اما وقتی سرمو بلند میکنم و لبخند بیحالم تحویلش میدم بهم مهربونانه میگه: "چی شده آقای پدر؟ چرا پژمرده شدین؟ هنوز یه هفته نشده اومدین اینجا!" و بقیه هم از شوخی اون میخندن. من هم میخندم اما میدونم که هیچ ربطی به کار نداره. مدتهاست من همینم.

یه چیزی، یه وضعیتی، یه موقعیتی داره روح و روان منو میخوره... این قضیه سر دراز داره و من ماه هاست که باهاش درگیرم. یه چیزی حدود یک سال و نیم. نه توان حذفش رو دارم و نه حلش. بعضی وقت ها فقط آرنج هام رو روی میز تکیه میزنم و سرمو بین دستام میگیرم و چشمها و گوش هام رو میبندم تا فقط... فقط میخوام حسش نکنم. میخوام هیچ چیز حس نکنم. اما این اتفاقا کارو بدتر میکنه. همه حواس ام که خاموش میشه، اون وضعیت به طور بی امون بهم هجوم میاره. ناگهان دچار سردرد میشم. شقیقه هام درد میگیره و بدنم سرد میشه اما همچنان از روی عادت این کارو انجام میدم. وقتی بعد از چند دقیقه سرمو بلند میکنم دیگه اون آدم قبلی نیستم. انگار فروریختم، آشفته و عصبی و خسته و درمونده ام. این مهمترین و عادی ترین چهره ایه که من از اول امسال به خودم گرفتم و اونجوری دیده شدم. چرا که ناتوانیم در برخورد با اون وضعیت خاص مرتب منو تحلیل برده. دیگه از عهده و توانم خارج شده...  دیگه بلد نیستم خوش بگذرونم. فیلم و سریال، کتاب، تغییر دکوراسیون، مسافرت، کنسرت، پارتی، فندق و کلا هر چیز دیگه مزه گس و خشک و بیخودی داره... بزرگه هم به این وضعیت من عادت کرده. اون نمیدونه چی شده فقط تقریبا هفته ای دوبار میگه برای این وضعیت افسرده ام برم پیش روانشناس. مشکلی با روانشناس ندارم. مساله اینه که چی باید بگم؟ وقتی خودم میدونم چمه و میدونم راه حلی جز طرد و انکار و نفی و فراموشی و زمان نداره... رفتن پیش روانشناس چه ضرورتی داره.

اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : خوب,نیستم, نویسنده : fdaddyone بازدید : 76 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 5:02