۴۴- فروردین گاه فندق

ساخت وبلاگ

۱- تا الان داستان ما سه نفر اینجوری پیش میره که بازی و شیطنت و سروکله زدن و دله بازی فندق با منه و لاو ترکوندن و قربون صدقه رفتن و حال کردنش با بزرگه!!

۲- یکسال پیش که مهد بردن فندق رو شروع کردیم تا آخر تابستون فقط سه روز در هفته میرفت... اونم اگر میرفت. خب دردسرایی داشتیم. واقعا سختش بود بره و کلی بهونه مثل مریضی و دل درد و خستگی و کارتون و حتی ظرف شستن رو بهونه میکرد که همون سه روز رو هم نره و بمونه پیش مادر من که خب شدنی نبود. اولا بخاطر اینکه ثمره نگهداری مادر من، میشد یه گهی عین خودم و یا بدتر مثل برادرم و در ثانی درگیر خرید جهیزیه و آماده سازی تشکیلات خواهرم برای عروسی بود و طبیعتا اصلا خونه نبود که بتونه فندق رو نگه داره. پس از ابتدای شهریور کل هفته فرستادیمش مهدکودک. حرکت کاملا به جا و درستی بود. حالا دختر من هرروز صبح با مادرش بیدار میشه و خیلی خوشحال و خندان میره مهد. باور کنین عین حقیقته. همچین هم توی راه شلنگ تخته میندازه و شیطنت میکنه که خیلی قابل باور نیست که ایشون ساعت 7 صبح داره میره مهدکودک!! فقط موقع خداحافظی چشماشو پر اشک میکنه و چندتا بغل و ماچ آبدار و جانانه از من یا بزرگه میگیره... طوری که حس میکنم میخواد بره سفر حج!

ادامه مطلب
اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند...
ما را در سایت اندیشه ناگهانی شماره ۳ : آنها دیوانه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdaddyone بازدید : 86 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 2:57